بسم الله الرحمن الرحیم...
از موطن تازه ی خودم آمده ام
تنها به اجازه ی خودم آمده ام
من خُرد و خمیر و خسته ام انگار ــــ از ــــ
تشیع جنازه ی خودم آمده ام ...
شعر : اصغر عظیمی مهر ...
همین که از100% ،1% من باشم و 99% الله ام ... این یعنی زندگی ...
لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظیم ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحقهم اجمعین »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»
1ـ2ـ3
1ـ2ـ3
آزمایش میکنیم ...
صدامیاد ...1ـ2ـ3
صدددددددا میاد ؟؟؟
آها درست شد ...
کافی کشفه خوبیه (میکس البته) ... تَوَهُم از کافی بهتره ...
تخیل دوست داشتنی تره ... (اصلن تخیل همیشه منو صدا میکنه :))پیاده روی از همشون خوبتره ...
اینکه یه خورده هوا رو به تیره شدن باشه و ...
یه خورده هوا بهتر شده ...اهواز که اینطوریاست ...
البته ما غافلگیرنمیشیم ـــ هرگز ـــ چون شرجی های خداحافظی هنو توراهن ...:)
فاطمه مشهده و داره برا ما دعا میکنه ... دلبریاش گرفت دیگه ...
تپش قلب ِ بدی دارم ... اصلن کلن یه طوریم که نگو ...:)
اینکه بری کتابخونه وسراغ ِ کتابایی که براشون اون همه راهو رفتیو پیداشون کنی و یه خورده باهاشون ور بریو بعد ول کنی کل ِ قضیه و بری سراغ قفسه ی شعر و نوشته و دل و دل و دل و همونجا پهن بشی رو زمینو نصفه کتابو بخونی حسیه که هرکسی نمیدونه چیه ... حس ِ غرق شدن ...:)
فکرکنم من یه طورایی خیلی فرق دارم با دیگر خلایق ...
تیتر این کتاب منو کشوند سمت ِ خودش : همیشه حق با دیوانه هاست ... اصغر عظیمی مهر ... قشنگ نوشته ... دوست داشتنی ...
شعراشم یه خط درمیون دیونگیاش زده بالا درست عین ِ خودم ... :) خوشم اومد ...
دارم فکر میکنم اگه فنجون ِ کافی بریزه رو کتابایی که دورو برم هستن چی میشه ؟؟؟
این روزا دُزِ دیونگیام بدطور زده بالا ... اول ِ صبی همون موقع که شعاع های طلای خورشید آروم آروم رو به تابیدن برسن میرم طبقه بالا که هنوز نیمه سازه ...
خیره میشم به خیابون ...
خیره میشم که یاکریمی که همیشه این وقت ِ صبح خواب آلود کز کرده رو سیمای برق و ...
وگاهی گنجشککی این میان برهم میزند سکوت ِ سحرانگیزِ یاکریم را ...
این موجود ِ دوست داشتنی و پر از خاطره ــــــ بچگی هایم ـــــ
هنوز همه جا آرام است ...انگار جهان از نفس افتاده ...
درست شبیه کسی که رو به احتزار است ... رو به مردن ...
و بستگانش بغض فرو میبرند و در بهتی بی پایان دست وپا میزنند ...
هنوز سکوت سلطنت میکند بر آشفتگی ها و همهمه های روزانه ی من ...
سکوت ِ دوست داشتنی ام ...
حال ِ جهان عوض شده ... و حال ِ جهان ِ کوچک ِ من بیشتر ...
درست همین 2روز پیش ... دخترکی مرا تاریخ مرا باز از نو ورق زد ...
خاطره ها آدمی رو وادار به بهت می کنند ... به حسرت ... به آه ... به لبخندی که گوشه ی لب بنشیند و با ورق زدن برگه ایی خشک شود و ...
صبح ... نزدیک است ...
و خورشید آرام آرام میل ِ بالا آمدن ...
زندگی در حال ِ اتفاق است ...
نفسی از نو ...
حسی ِ خواستنی ...
وگاه حتی انتظارهایی مبهم ...
این روزها وقت ِ خواب واستراحت مغزم زیاد حرف میزنه ...
همین ... مغزم دیگه حوصله ی حرف زدن نداره ...
این حرف ها یه رازه ... هیس ...
..............................................
من هنوز وارونه ام ...هرچی سعی میکنم درست نمیشم ...
مامان نگران ِ و هی سعی میکنه وارونگیمو کم کنم ... نمیشه ...
درآستانه ی 30 سالگی نوبره والا ...